هر روز از تویی که فکر نکنم هیچوقت این نوشته را بخوانی دورتر میشوم. "من برایت میمُردم اما وصلهی تو نبودم". خودت خوب میدانی، تو را اندازه چشمهایم دوست داشتم و خوبتر میدانی که چقدر مردمک همین چشمها، بعدِ هزار بحث و دعوایی که داشتیم، برای تو لرزیده بود.
میدانم دوستم داشتی و میدانی که دوستت داشتم اما برای هم کافی نبودیم.
من توی پارکهای زیادی کنارت سرخوشانه قدم زده بودم و تو به سیگارهای زیادی جلوی من پک زدی و من یا با لبخندِ مهربانی، ناراحت بودم و به روی خودم نیاوردم و یا روبروی ات، توی بالکن رستوران، کنار بقیه بچه ها نشسته بودم و فقط نگاهت کرده بودم.
عزیزِ غمگینِ من، من روز به روز از تو دورتر میشوم ولی هنوز با دیدن اسمت روی صفحه گوشی ام، قلبم شبیه بچه ها میزند.
من هنوز به تو فکر میکنم. در بحبوبه صدای شلیک موشک ها و زمزمه های جنگ و تهدیدها و ترسها به تو فکر میکنم و برایت میخوانم: "که تو صیادی و من آهوی دشتم". و میدانم که هنوز همه چیز از دست نرفته. که هنوز صبح های زود موقع خوردن قهوهی تلخ ات به دختری فکر میکنی که من باشم. و من هنوز دلم میخواهد هر کجا تو باشی، باشم و کی نگاهت کنم. میدانی که من آدمِ عشق های بزرگ نیستم. من آدم دوست داشتن های مینیمال ام. آدم نگاه های کی و سرخ شدن گونه هایم و جفت کردن پاهایم کنار هم. میدانی که من آدم زل زدن های طولانی نبودم. آدم صحبت های طولانی نبودم. منی که با دیدنت سرم را پایین میانداختم و شبیه دختر بچه ها، لوس میخندیدم. که من با تو مست میشدم و شراب کهنه هزار ساله بودی انگار، نه؟ و من با تو مستی از سرم میپرید و دوست نداشتن های گاه و بیگاهت، آبِ یخی بود که به صورتم میپاشید، نه؟
من پیچک سبز رنگ درخت انگور همسایهمان بودم که درون رگ هایت جاری شدم و رشد کردم و کشتن من، کشتن خودت بود.
من همانی شدم که روزی نوشتی دوست نداشتنت، نابودی بخشی از خودم میشود. و من میدانم اگر جنگ شود، شبیه آن سکانس نمیدانم کدام فیلم، که سربازی، سرش را از پنجره قطار بیرون آورده و معشوقش را میبوسد، تو را خواهم بوسید و اشک های داغم روی گونه های هردویمان جاری خواهد شد و بعد از آن، دوست دارم توی بمباران چند ساعت بعدش بمیرم تا اینکه نبودنت را طاقت بیاورم عزیز من.
آخ حواسم پرتت شد اصلا! داشتم میگفتم ما وصلهی هم نیستیم ولی چه کنم که دوستت دارم هنوز و تا به ابد.